خبرگزاری کردپرس: آخرین بار، همراه اعضای انجمن شعر نقدحال، برای صرف نهار، به رستوران ارگ رفته بودیم و من طبق معمول برای قضا نشدن «سیگار» غذا را خورده و نخورده از سر میز بلند شدم که استاد پرسید: کجا؟ گفتم: نمیخواهم لذت سیگار کشیدن روی تراس رستوران را از دست بدهم. بلند شد و همراهم آمد.
قبل از گرانیهای سرسامآور سال ۹۱ با دوستان شاعر قرار گذاشته بودم که از اساتید شعر کرمانشاه، یک لوح فشرده با صدای خودشان، منتشر کنم، گرانیها کار خودش را کرد، جیب عدهای را پر پول کرد، اما چپ مرا خالی! ولی مدام مترصد بودم که پولی برسد و شروع کنم و نفر اول، استاد محمدرضا فتاحی بود.
سیگارش را که گیراند از برنامه ضبط صداها پرسید، صادقانه برایش توضیح دادم که پولی برای انجاماش ندارم، او هم از گرانیها نالید، از اینکه مجبور شده، خانهاش را بفروشد و مستاجر باشد و دل پر دردی داشت و چند بار هم از درد پا و کمرش نالید، حرفهایمان گل کرده بود که خانم صفری با اضطراب از پشت در اشاره کرد که مهمانهایمان آماده رفتن هستند و همین باعث شد حرفهایمان ناتمام بماند!
شاید یک هفتهای از این اتفاق نگذشته بود که استاد به من زنگ زد، گلایه داشت که چرا سراغاش را نگرفتهام، با خودم فکر کردم که معمولا هفتهای یکبار، شنبهها در انجمن شعر، زیارتاش میکنم و… اما بغضی که در صدایش بود، این حس را به من داد که اتفاقی افتاده است و متاسفانه افتاده بود. درنگ نکردم همان لحظه خودم را به بیمارستان بیستون رساندم، دیدن «تندر» با آن قد رعنا و رشیدش روی تخت بیمارستان، دلآشوبم کرد، از خانم و آقازادههایش پرسیدم: چه شده؟ گفتند چیز مهمی نیست، مهرههای دیسک کمرش آسیب دیده است. یاد روی تراس رستوران ارگ افتادم که از دردپا و کمر مینالید، کمی آرام شدم که بیماری سختی نیست! اما دلم آشوب بود دست خودم نبود، رسیدم دفتر با مسئولین بیمارستان و پزشک معالجاش تماس گرفتم، متاسفانه این بار نیز دلم درست گواهی داده بود، بیماری سختی آرام آرام محمدرضا فتاحی را آب میکرد، تقریبا هر روز و هر شب در دفتر و یا منزل یادی از ایشان بود و حتما دعایی!
یکی از دوستان مشترکمان میگفت هر شب ختم »امنیجیب« برایش میگرفتم، تا دو شب، – پیش از فوتاش – که سوره »یس« برایش خواندم. شبی که فردا صبحاش خبر فوت ایشان را به ما بدهند، خانمم پرسید: از آقای فتاحی چه خبر؟ بدون اینکه خبر جدیدی داشته باشم، فقط نگاهاش کردم.
روز عید غدیر، دفتر بودیم و کارهای سنگین و عقبمانده نشریه را انجام میدادیم، متوجه شدم، خانم صفری گوشی تلفن را گرفته و آرام گریه میکند، نیم ساعتی طول کشید که گریه میکرد و گاهی هم میگفت: «خدا بزرگه»، «انشاءالله خوب میشین» «نه» و گاهی هم میگفت «بله». عصبی شده بودم، اما این مکالمه همینجوری ادامه داشت، وقتی تلفن را قطع کرد، نتوانست بایستد و حرف بزند، رفت، مدتی بعد با چشمانی سرخ برگشت و گفت: استاد تندر بود!
در تمام هفتماه گذشته که استاد بیمار بود، دو مسئله خیلی آزارم داد، اینکه چرا نتوانستم لوح فشرده صدای «تندر» را آماده و منتشر کنم و بعد اینکه بر سر آثار فراوان منتشر نشده او چه خواهد آمد؟
تندر زبانش طلا و دلش دریا بود.

دل نوشته ای به یاد محمدرضا فتاحی شاعر کرمانشاهی؛ دلِ تو دریا بود گُلَکَم / غلامرضا نوریعلاء
استاد به من زنگ زد، گلایه داشت که چرا سراغاش را نگرفتهام، با خودم فکر کردم که معمولا هفتهای یکبار، شنبهها در انجمن شعر، زیارتاش میکنم
شناسه خبر : 19799