سردشت/ جاده ای باریک که به مانند ماری سیاه، پیچ میخورد و سینه کوههای پوشیده از درختان بلوط سفید را میشکافد، اتوبوسی قدیمی که گاهی نای بالا رفتن از سراشیبیها را ندارد و به همراه خطر سقوط به درهها؛ تمامی دردسرهای راننده جوانی نیست که قرار است ما را به سردشت برساند، چرا که کاروان تویتاهای سه اف که گاهی ارتفاع بار قاچاق آنها به دو متر میرسد و بدون واهمه، با سرعتی سرسام آور به سوی ما میآیند دردسر اصلی راننده جوان ما است.
شهری متفاوت در پشت یک زیبایی
اما من، غافل از این دردسرها و تکاپوهای راننده و اتوبوس قدیمیاش، به شهری میاندیشم پشت جنلگهایی سبز و زیبا که در هفتم تیرماه سال 1366 یک فاجعه را با بوی لیمو تجربه کرد.
بعد از این جاده پرپیچ و خم، شهر ربط را رد میکنیم و به یک پل آهنی زنگ زده میرسیم؛ از آن پلهایی که با پیچ و مهره محکم شدهاند و نظامیان در سالهای دور سرهم کردهاند تا از رودخانه زاب عبور کنند، و حالا این پل یکی از حلقههای ارتباطی سردشت با کشور است!
پل آهنی زنگ زده، بیمارستانی که در پنج کیلومتری شهر واقع شده است، همگی از ورود به یک شهر متفاوت خبر میدهند. بعد از رسیدن به سردشت، راهی مرکز شهر شدم. خیابانهای باریک مرکز شهر با پیاده روهای نیم متری آن بعد از نیم ساعت قدم زدن برایم تکراری شد.
شب را در اتاق یک مهمان خانه گذراندم و صبح اتاقم را با هدف رفتن در لابه لای مردمی که 28 سال است دردهای فاجعه یک بمباران شیمیایی را به دوش میکشند، ترک کردم.
یک تجربه با بوی لیمو
بمباران برای سردشت در هفتم تیرماه سال 1366 واژهای تازه و تجربهای ناشناخته نبود چرا که تنها 18 روز بعد از آغاز جنگ ایران و عراق، سردشت اولین شهر ایران بود که بمباران شد و در این حادثه سردشت با سلاح غیر ممنوعه ناسالم و فسفری بمباران شد و 36 غیرنظامی جان خود را از دست دادند و 60 نفر زخمی شدند، اما بمباران شیمایی برای یک شهر در تمام دنیا تجربهای ناشناخته بود.
«صالح عزیز پور اقدم» نائب رئیس انجمن مدافعان مصدومان شیمایی سردشت؛ جانبازی 35 درصد که بعد از فاجعه 7 تیرماه چهل روز در اسپانیا تحت درمان بوده است، در تشریح این فاجعه به کردپرس میگوید: «ساعت 17:15 هفتم تیرماه سال 1366 در هنگام نماز عصر، هواپیماهای رژیم بعث چهار نقطه در داخل شهر، دو نقطه در ورودی شهر و اطراف شهر را بمباران شیمیایی کردند و چهار نقطه شهر که بمباران شد همگی در نزدیکی منبع آب شهر یا همان میدان «سه رچاوه» قرار دارند.»
وی میگوید: «مردم که نمی دانستند بمباران شیمایی است به پناه گاه ها پناه بردند و هواپیما ها برای اینکه مردم در پناه گاه بمانند و بیشترین تلفات را بگیرند بیش از یک ربع برآسمان سردشت پرواز کردند.»
به مرکز شهر یا همان «سه رچاوه» میروم، در داخل کوچه ای که به «سه رچاوه» منتهی میشود تابلویی کرم رنگ که به تنه درخت تنومند توت تکیه زده است با رنگ قرمز و آبی بر روی آن نوشته شده است «محل اصابت بمب شیمیایی».
خاطره ای که دیگر نای گفتنش نیست
از یکی از مغازههای داخل کوچه میپرسم که در روز بمباران سردشت هم در این محل بوده است، میگوید نه! و مغازه بغلی خود را نشان میدهد.
صاحب مغازه پیرمردی است که در جواب این سئوالم که در زمان بمباران اینجا بوده است، سریع میگوید: نه نبودم!! چیزیی هم نمیدانم.
میگویم از خانوادهی شما کسی قربانی این حادثه شده است؟ میگوید بله ولی خودم چیزی نمیدانم. میگویم: کسی برای شما چیزی از آن روز تعریف نکرده است، عصبانی میشود و میگوید: تمام شد. هرچی بود تمام شد، چند بمب انداختند و رفت. سی سال گذشته، یک نسل گذشته، دنبال چه چیزی هستید. بفرمایید آقا.
پیرمرد را با دردهایی که حوصله گفتنش را ندارد و با خاطرههایی که از آن گریزان است به سمت دومین محل اصابت بمب بالاتر از میدان «میدان سه رچاوه» تنها میگذارم.
خانه ای دو طبقه که یک طبقه آن فرو ریخته، با یک در آهنی قرمز رنگ کوچک، محل اصابت یک بمب شیمیایی دیگراست.
جوانی که خانه را به من نشان میدهد، میگوید: چند سال قبل دو کارگر به علت استشمام گرد و غبار ناشی از خراب کردن خانه مسموم شدند و بعد از چند روز فوت کردهاند.
در خانه باز است، سلام میکنم و وارد میشوم، خانهای خرابه که به محل عرضه مرغ زنده و سربریدن مرغها تبدیل شده است. میگویند بفرما. نگاهی به در و دیوار خانه میکنم و عذرخواهی میکنم و بیرون میآیم. چند جوان جلوی در خانه نشستهاند، صحنه ای که در سردشت عادی است چرا که در اکثر وقتهای روز جوانان یا در جلوی مغازهها نشستهاند و یا در پارک قدیمی شهر مشغول به حرف زدن و بازیهای سنتی هستند.
دردهایی که هنوز درمان نشدهاند
از این جوانها همان سئوال را میپرسم که پیرمرد را ناراحت کرد، یکی از جوانها با دست به مغازه بغلی خانه مخروبه اشاره میکند ومی گوید پدرم هست.
وارد مغازه خیاطی میشوم. پیرمردی با لباس کردی پشت چرخ خیاطی نشسته است و چراغ مطالعه را در فاصلی ده سانتی متری پارچه و سوزن چرخ خیاطی قرار داده است، دیگر چشمهایش بینایی ندارد به همراه پیرمردی عصا به دست که در چشمانش اشک جمع شده است، با خوش رویی جواب سلام من را میدهند. میگویم در خصوص بمباران شیمیایی سردشت چند سئوال دارم.
بی مقدمه شروع میکند و از آن روز میگوید و اینکه چگونه بردار زادهاش جلو در مغازهاش شهید شد و چگونه وزش باد سبب شد بیشترین تلفات را منازل روبه روی مغازهاش متحمل شوند، از روزهایی میگوید که تعداد جنازههایی که به شهر آورده میشدند تا به خاک سپرده شوند بیشتر از مردمی بود که درشهر بودند، بعد شروع به گلایه میکند و میگوید: آن روز وقتی کرکره مغازهام را بالازدم، بدنم یکدفعه بی حس شد و هر چه پا به سن میگذارم عوارض آن روز مشخص تر میشود.
میگوید: خیلیها مثل من که شیمیایی شدهاند، هنوز جانباز اعلام نشدهاند، مواردی داریم که تصاویر بستری شدنش در درمانگاه «شیم، میم، ر» هنوز دارد، اما به عنوان جانباز شناسایی نشده است.
پیرمرد که دوستش او را حاجی احمد میخواند، در ادامه میگوید: سال گذشته گفتن پرونده تشکیل بدهید تا ادعای جانبازی شما بررسی شود و نزدیک به سیصد هزار تومان هزینه کردیم اما تا الان هیچ جوابی به ما ندادهاند.
در این هنگام دوست حاجی رحمان هم شروع میکند و آن روز را که خواب از چشمانش پرانده به یاد میآورد و میگوید: در مسجد بودم، صدا انفجار که امد از مسجد بیرون آمدم و بدو رفتم سراغ دو پسرم که مرغ میفروختند در راه به محل اصابت یکی از بمبها نگاه کردم و 9 روز هر دو چشمم چیزی ندید.
وی در حالی که عصایش از لرزش دستهایش به شدت تکان میخورد، گفت: در بیمارستان راضی بستری شدم برایم بیست درصد جانبازی زدند درحالیکه خیلی بیشتر است، دکترها گواهی کردند.
میگوید از آن روز دیگر نتوانسته طعم غذا را بچشد، شبها دچار بی خوابی شده است و چشمهایش آب آورده و دیگر درمانها جواب نمیدهد و از نبود متخصص چشم در شهر گلایه میکند.
حاجی احمد اصرار میکند و میگوید همه این حرفهای ما را بنوسید، شاید مسئولان درد دلهای ما را بشنوند؛ اما دوستش نا امیدانه گفت: کسی صدای ما را نمیشنود، فرزندم که شهید شد تا دو سال کسی از ما سراغی نگرفت.
ابهام در خصوص آمار قربانیان بمباران
بعد از بیست و هشت سال هنوز آمار واقعی مصدومان و شهیدان این بمباران معلوم نیست، «صالح عزیز پور اقدم» نائب رئیس انجمن مدافعان مصدومان شیمایی سردشت میگوید: آمار رسمی از شهادت 130 نفر و مصدومیت 1500 جانباز حکایت دارد اما دکتر فروتن که در آن زمان در بیمارستان سردشت خدمت میکرد در کتابی از مصدوم شدن 8 هزار و 24 نفر خبر داده است و دکتر ولایتی فردای روز این حادثه آمار چهار هزار و پانصد نفر را به سازمان ملل اعلام کرد.
پور اقدم آمار دکتر فروتن را موثق میداند و میگوید: متأسفانه در آن زمان مردم آگاهی نداشتند و پرونده ای در خصوص جانبازی خود تشکیل ندادند و امروز با مشکل مصدومین رو به رو هستیم که به عنوان جانباز شناسایی نشدهاند.
وی میگوید: انجمن در سال 1380 نامه ای به مقام معظم رهبری نوشت و ایشان فرستاده ای را به سردشت اعزام کردند و کمسیونی برای بررسی وضعیت این جانبازان تشکیل شد و آن زمان بود که آمار جانبازان سردشت از 96 نفر به 1500 نفر افزایش پیدا کرد.
سردشت در حسرت امکانات رفاهی و درمانی
علی رغم این حجم بالا مصدوم و جانباز در شهرستان سردشت، این شهرستان فاقد کلینیک ویژه این مصدومان و حتی تختی ویژه برای جانبازان در بیمارستانی است که در پنج کیلومتری شهر قرار دارد.
عزیز پور اقدم در این خصوص میگوید: سال گذشته وزیر بهداشت وعده راه اندازی یک کلینیک تخصصی را در سردشت مطرح کردند، اما تا به امروز اقدام عملی صورت نگرفته است و بنیاد شهید به روال گذشته درمانگاه را اداره میکند.
وی از کمبود امکانات رفاهی چون پارک و تفریحگاه و امکانات درمانی چون داروهای خارجی و پزشکان متخصص پوست، چشم، ریه در سردشت انتقاد میکند و میگوید: در روزهای جنگ سردشت مقاومت کرد و مردمش آواره تهران نشدند و کمترین هزینه را برای دولت ایجاد کرد و حالا حداقل بخشی از درامدهای مرز را در حوزههای درمانی، رفاهی، راههای سردشت هزینه کنند.
وقتی این حرفها را در راه بازگشت به مسافرخانه در کنار هم میگذارم، آهنگی ناله گونه در گوشم طنین انداز میشود، ناله ای که بعد از بیست و هشت سال از شهری فراموش شده در نقطه صفر مرزی به گوش میرسد، نالههایی از تاولهایی مینالد که هنوز درمان نشدهاند، سرفههایی که هنوز در گوشهایش میپیچد و چشمهایی که همیشه بی خواباند.
تلاش برای فراموش نماندن
در این هنگام به صدا در آمدن تلفن همراهم افکارم را پاره کرد. به دیدار از یک خانوداه جانباز شیمیایی سردشت دعوت شدم. خود را به میدان «سه رچاوه» رساندم. دوستی از دوران دانشجویی که به من زنگ زده بود را دیدم و رفته رفته جوانانی به ما ملحق شدند که فاجعه تیرماه سردشت را ندیده بودند، جوانانی تحصیل کرده که تصمیم گرفته بودند هر روز از دو خانه جانباز شیمیایی سردشت دیدار کنند.
در راه از دوستم پرسیدم چه خبر است؟ گفت: تعدادی از جوانان تحصیل کرده و دانشجوی سردشت تصمیم گرفتهاند، امسال کارهای خلاقانه ای انجام دهند تا هفت تیر امسال را متفاوت تر از سالهای دیگر کنند و با تشکیل کمپینهایی در فضای مجازی این فاجعه تاریخی را به گوش دنیا برسانند و سردشت بیش از این فراموش شده نباشد.
در این هنگام یاد این سخن «قطب الدین صادقی» کارگردان بنام کردستان افتادم که در جواب این سئوال که چرا نمایش «بی تو بهتر» را در سالگرد بمباران شیمیایی سردشت در این شهر اجرا میکنید، به من گفت: هدف حافظه تاریخی مردم است تا دردهای پنهان و فراموش شده و یا عادی تلقی شده ملیتها و فرهنگهای زیردست را به یادآورند./
تهیه و تنظیم گزارش از حسن معروف پور
کد مطلب: 86826 | تاريخ: ۱۳۹۴/۴/۷ | ساعت: ۹ : ۴۱
شهری تاول زده با بوی لیمو «سردشت» دیگر نمیخواهد «فراموش شده» باشد
بمباران برای سردشت در هفتم تیرماه سال 1366 واژهای تازه و تجربهای ناشناخته نبود چرا که تنها 18 روز بعد از آغاز جنگ ایران و عراق، سردشت اولین شهر ایران بود که بمباران شد